همه چیز درباره ی همه چیز

هر چی دوست دارین بنویسین !

همه چیز درباره ی همه چیز

هر چی دوست دارین بنویسین !

مرغ دریایی برایت شادی می آورد .

اولین بار که او را در ساحل نزدیک محل سکونتم دیدم ، شش سال بیشتر نداشت . هر وقت دلم میگرفت ؛ به این ساحل که در 3 یا 4 مایلی خانه ام بود ، میرفتم . او داشت با شنها قلعه یا چیزی شبیه به آن میساخت . مرا که دید ، سرش را بلند کرد . چشمهایش به رنگ دریا بود . او گفت :(( سلام !)) من که حوصله ی حرف زدن با بچه ها را نداشتم ، با اشاره ی سر جوابش را دادم . او گفت :((میخواهم چیزی بسازم . )) من که حرفهای او برایم اهمیتی نداشت ؛ گفتم :(( دارم میبینم . چی میسازی ؟ )) گفت :(( نمیدانم . فقط دوست دارم با شنها بازی کنم . )) بازی بدی به نظر نمی آمد . کفشهایم را درآوردم . مرغ دریایی کوچکی در آن حوالی پرواز میکرد . دختر کوچولو گفت :((این علامت شادی است . )) پرسیدم :((علامت چیست ؟ )) جواب داد :(( علامت شادی . مادرم میگوید مرغهای دریایی برای ما شادی می آورند . )) مرغ دریایی پرواز کرد و رفت . زیر لب گفتم :(( خداحافظ شادی ، سلام غم ! )) برگشتم که بروم . اندوهگین بودم و زندگیم برباد رفته بود . اما دخترک قصد نداشت دست از سرم بردارد . پرسید :(( اسمت چیست ؟ )) جواب دادم :(( روت ، روت پترسون ! )) دخترک گفت :(( من ویندی هستم . شش سال دارم . )) بهش گفتم :(( سلام ویندی . )) با صدای بلند خندید و گفت :(( تو خیلی خوبی ! )) با آنکه سخت ناراحت بودم ، منم خندیدم و راه افتادم . صدای خنده های بلندش را از پشت سر میشنیدم و شنیدم که میگفت :(( خانم پ باز هم به اینجا بیا تا با هم روز خوبی داشته باشیم ! )) روزها و هفته های بعد من به افراد دیگری تعلق داشت : گروه های پیش آهنگ بی انظباط ، جلسات متعدد و مادری بیمار .... . یک روز صبح که آفتاب زیبایی همه جا را روشن کرده بود ، دست از کار کشیدم ، کتم را برداشتم و به خود گفتم :(( به یک مرغ دریایی احتیاج دارم . )) آرامش تغییر ناپذیرساحل در انتظارم بود . نسیم خنکی میوزید . راه رفتم تا آرامشی را که به آن نیاز داشتم ، بدست آورم . آن دختربچه را فراموش کرده بودم . به همین دلیل وقتی او را دیدم ، جا خوردم . دختر کوچولو گفت :(( سلام خانم پ . دوست دارید با من بازی کنید ؟ )) با بی حوصلگی گفتم :(( نظر تو چیست ؟ )) جواب داد :(( من نمیدانم . شما بگویید . )) به طعنه گفتم :(( با معما چطوری ؟ )) با همان صدای شاد و بلند خندید و گفت :(( من نمیدانم معما چیست ! )) به چهره ی زیبا و دلنشینش نگاه کردم و گفتم :(( پس بیا قدم بزنیم . خانه ی تو کجاست ؟ )) او به ردیفی از از کلبه های تابستانی اشاره کرد و گفت :(( آنجا . آن بالا ! )) در زمستان زندگی در این کلبه ها عجیب بود . پرسیدم : (( به کدام مدرسه میروی ؟ )) گفت :(( من مدرسه نمیروم . مادرم می گوید مدرسه تعطیل است . )) او مثل همه ی دختر بچه ها پرحرف بود و دائم می خندید . کنار ساحل راه میرفتیم ، اما فکرم جای دیگر بود . هنگام بازگشت به خانه ، ویندی گفت که روز خوبی بوده است . من که احساس میکردم حالم بهتر شده ، لبخندی زدم و گفتم که من هم همینطور فکر میکنم . هفته ی بعد ، ناراحت و شتابزده به همان ساحل برگشتم . حتی حوصله حرف زدن با ویندی را هم نداشتم . وقتی مادرش را در ایوان خانه دیدم ، احساس کردم نمیخواهد دخترش بیرون برود . ویندی با دیدن من مشتاقانه جلو دوید . با بی حوصلگی به او گفتم :(( ببین ، اگه اشکالی ندارد ، امروز میخواهم تنها باشم . )) صورتش بسیار رنگ پریده بود و نفس نفس میزد . پرسید :(( چرا ؟ )) به طرفش برگشتم و با فریاد گفتم :(( چون مادرم مرده . )) و با خود گفتم :(( خدایا ! آیا من باید این موضوع را به یک دختر بچه میگفتم ؟ )) او آهسته گفت :(( پس امروز ، روز بدی است . )) با عصبانیت گفتم :(( بله . هم امروز ، هم دیروز ، هم پریروز . حالا برو . )) پرسید :(( خیلی زجر کشید ؟ )) من که از دستم خودم و او عصبانی بودم ، پرسیدم :(( کی ؟ )) گفت :(( مادرت ، وقتی مرد . )) من که در افکار خودم غرق بودم گفتم :(( البته که زجر کشید . )) و رفتم . یکی دو ماه بعد ، بار دیگر به آن ساحل رفتم . او آنجا نبود . احساس گناه می کردم و دلم برایش تنگ شده بود . بعد از پیاده روی ، به کلبه شان رفتم و در زدم . خانم جوانی که چشمان اندوهگین و موهای عسلی داشت ، در را باز کرد . گفتم :(( سلام . من روت پترسون هستم . امروز خیلی دلم برای دختر شما تنگ شده ، می خواهم بدانم او الان کجاست ؟ )) آن خانم پاسخ داد :(( خانم پترسون ، لطفاً بفرمایید تو . ویندی درباره شما خیلی صحبت میکرد . متاسفم که اجازه دادم به شما زحمت بدهد . ببخشید اگر خیلی اذیتتان کرد . )) گفتم :(( ابداً اینطور نیست . او دختربسیار خوبی است . )) او با ناراحتی گفت :(( خانم پترسون ، ویندی هفته ی گذشته مرد . لوسمی داشت . احتمالاً در این مورد به شما حرفی نزده بود . )) وحشتزده و گنگ ، دسته ی صندلی را چسبیدم . نفسم بند آمده بود . او ادامه داد :(( او عاشق این ساحل بود . برای همین وقتی از ما خواست اینجا بیاییم ، درخواستش را پذیرفتیم . اینجا که آمدیم، حالش بهتر شد . هر روز به ما میگفت که روز خوبی داشته است . اما در این چند هفته ی اخیر حالش بدتر شد . . . )) بغض گلویش را گرفت و به سختی ادامه داد :(( برای شما چیزی گذاشته ، کاش پیدایش کنم ... اگر اشکال ندارد ، چند دقیقه صبر کنید . )) سرم را مثل کورها تکان دادم . در مغزم به دنبال کلمه ای می گشتم تا به این زن جوان دوست داشتنی بگویم . اما نتوانستم کلمه ای بیابم . پاکتی مهر و موم شده برایم آورد که با حروف درشت و بچگانه روی آن نوشته شده بود :(( خانم پ )) داخل پاکت یک نقاشی با مداد شمعی قرار داشت . ساحلی زرد ، آسمانی آبی و پرنده ای قهوه ای . زیر آن با دقت نوشته شده بود :(( مرغ دریایی برای تو شادی می آورد . )) اشک از چشمانم سرازیر شد و درهای قلبم که تقریباً دوست داشتن را فراموش کرده بود ، بار دیگر باز شد . مادر ویندی را در آغوش گرفتم ، زیر لب و بارها گفتم :(( متاسفم ، متاسفم ، متاسفم . ))  اکنون آن نقاشی گرانبها را در قاب عکسی روی دیوار محل کارم نصب کردم . شش کلمه ، به تعداد سالهای عمر او با من حرف میزنند . آنان از آرامش درونی ، شجاعت و عشقی بی قید و شرط حکایت میکنند . من از دختر کوچولویی که چشم های آبی به رنگ دریا و موهایی به رنگ شنهای ساحل داشت ، ارزشمندترین هدیه ی عمر خود را گرفتم . آموختم که عاشق باشم .

 

نظرات 1 + ارسال نظر
MyTheme 1389/07/03 ساعت 04:41 ب.ظ http://www.mytheme.ir

سلام دوست عزیز
وب سایت MyTheme.ir (قالب من) گرافیک منحصر بفرد و بسیار جذابی برای قالب های رایگان وبلاگ در همه موضوعات و زمینه ها ارائه داده. اگه می خوای وبلاگت جذابیت زیادی واسه بازدید کنندگان داشته باشه پیشنهاد می کنم حتما یه سر بزن قالب ها رو ببین و انتخاب کن. موفق باشی

اطاعت میشه دوست عزیز ! در اولین فرصت یه سر میزنم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد