حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود
من به آنان گفتم : آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید : به رفتار شما میتابد
و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین ، گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از دیدن آن خیره شدند
پی گوهر باشید
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید
و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم
وبه نزدیکی روز ، و به افزایش زنگ
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخنهای درشت
و به آنان گفتم : هرکه در حافظه ی چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه ی شور ابدی خواهد ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سر انگشت جهان برچیند
میگشاید گره پنجره ها را با آه